آرمان ولایت

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

آرمان ولایت

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

آرمان ولایت

روزهای_با_تو_بودن62

سه شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۵۸ ق.ظ

#جبهه_اقدام

 #روزهای_با_تو_بودن

 #قسمت_شصت_و_دوم

با چشم های گرد شده می پرسم: "به کی؟"

بی توجه به سوالم، با محبت بی سابقه ای می پرسد: "مصطفی جان! دختر خانم صبوری، خواهر حسن رو دیدی اون شب؟"

وجدانم میگوید: «اره دیگه... بگو هم دیدم، هم از دستش ضایع شدم... هم پسندیدم...»

صدای مرتضی از حمام می آید که با آن صدای دو رگه اش، سنتی می خواند: "عاشق شو ارنه روزی/ کار جهان سرآید..."

سعی می کنم نشان ندهم داغ شده ام. ترجیح می دهم جواب ندهم. خودم را با مرتب کردن کتاب های روی میز مشغول می کنم و آرام می گویم: "لااله الا الله!"

- خیلی دختر نجیبی بود... عجیبه تا الان ندیده بودیمش... مامانش می گفت بیشتر سر درس و کتابشه... برای همین من درست ندیده بودمش تو مهمونیا.

خودم را می زنم به آن راه: "خوب اینا چه ربطی به من داره مامان جان؟"

لبخند معنادار مادر نشان می دهد تیرم به سنگ خورده: "ربط داره پسر گلم! ربط پیدا میکنه ان شالله!"

وجدانم زیر لب می گوید: «کجای کاری حاج خانم؟ ربط پیدا کرده... شما خبر نداری!»

جواب نمی دهم. مادر ادامه می دهد: "دیر میشه مصطفی جان. دختر به این خوبی! ...مادر، الهام دختر خیلی خوبیه... ما این خانواده را هم، خوب می شناسیم هم، خود الهام دختر فوق العاده ایه... هم از نظر تیپ و ظاهر به تو میاد هم فوق العاده محجوب و صبوره ... من تو این مدتی که با این دختر را آشنا شدم یه کلمه حرف اضافی یا یه حرکت نادرست ازش نشنیدم و ندیدم... زهرا خانم میگه تا الان هیچ خواستگاری را راه نداده... خلاصه میخوام ازت اجازه بگیرم بریم خواستگاری برای تو..."

نمی دانم چرا ته ته دلم خوشحالم؛ اما هم خوشحال هم مضطرب. وجدانم بجای من جواب می دهد: «این از خداشه حاج خانم!»

کنار مادر لب تخت می نشینم و در حالیکه از خجالت خیس عرق شده ام با مِن و مِن می گویم: اگر ...شما... صلاح می دونید... خب من حرفی ندارم... ولی مادر فک می کنید من می تونم یه زندگی را بگردونم...

مادر سرم را در بغل می گیرد و می بوسد: "البته که میتونی از باباتم بهتر..."

صدای مرتضی بلند می شود: "ماماااااان حولم کجاست؟؟؟"

مادر سرش را به سمت در می چرخاند و بلند می گوید: "شستمش؛ الان برات میارم..."

خیاط هم افتاد توی کوزه... قیافه حسن با کت و شلوار می آید جلوی چشمم! لب هایم را تر می کنم و سرم را تکیه می دهم به دیوار. 

لازم نیست از کسی بپرسم؛ حالا مطمئنم عشق خوب است!

ادامه دارد...

❇❇❇❇❇

 جبهه اقدام انقلاب اسلامی

sapp.ir/jebheeqdam

  ذکر منبع الزامی است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۳/۰۱
انتظار ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی