آرمان ولایت

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

آرمان ولایت

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

آرمان ولایت

از کدام سو قسمت 26

چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۷، ۰۸:۰۲ ق.ظ

- یادته ؟ یه بار معلم نداشتیم تو اومدی سر کلاس مون. آره؟ یادته؟

یادم است... چقدر کلاس پر کشمکشی بود. 
- خب؟
- یکی از ما برای مسخره کردنت از مرگ و قبر پرسید. تو جواب دادی. 
- خب... 


- تا چند روز مسخرت می کردیم. اما من دیدم که قبر راسته. مردن هم راسته. تنهایی قبر هم راسته. 
حرفـی نمی زنـم. تصـور قبـر و مـردن و تنهایـی اش اشـک را تـا پشـت چشـمانم مـی آورد. تصـور روزی کـه جسـمم روی زمیـن افتـاده باشـد بدون اینکه بتواند تکان بخورد. 
- الآن فرید با کی طرف حسابه؟ هان؟
نفس می کشم و از تنهایی قبر فرار می کنم. پنجه هایم را بین موهایش مشت می کنم:
- الآن خـودم و خـودت و فریـد و همـه ی موجـودات یـه طـرف حسـاب بیشتر نداره. اونم کسی که صاحب همه است. 
- کی؟ خدا؟ 
سـرش را دوبـاره صـاف می کنـد. سـرم را دوباره به دیـوار تکیه می دهم. هیچ وقـت انقـدر دیـوار را تکیـه گاه خوبـی حـس نکرده بـودم. دیوارها خوبنـد، یـا دیـوار اینجـا کـه نمازخانه اسـت اینقـدر انتقال دهنده ی حـس خـوب و گیرنـده ی حس بد اسـت. پشـتم را کـه محکم می گیرد از بی پناهی درمی آیم. 

- غیر از خدا کسـی رو هم می شناسـی؟ صاحب دیگه سـراغ داری؟ یـه کـس دیگـه کـه موجـود آفریـده باشـه؟ یه دنیـای دیگه بـا موجودات دیگه؟
حـس می کنـم کـه دارد گذشـته را می فهمـد و می گویـد، مـرور می کنـد و می گویـد، خیـال می کنـد و می گویـد. دارد اعتقـاد درونـی اش را کـه مدت ها ندیده گرفته بود کلمه می کند و اعتراف می کند. 
- نه نشـنیدم. فرید رو که توی قبر گذاشـتند، برایش از همون خدایی گفتنـد کـه تـو برامـون می گفتـی. اون حاج آقـای اردوی مشـهد برامـون گفـت و مـا بهـش خندیدیـم و گفتیـم متحجـر! مادربزرگـم می گفـت: 
- افکار پوسیده ی امل. همون خدایی که خیلی جاها فریاد زدند و من تـوی دلـم و ذهنـم خفه ش کردم. می دونـی، فرید، خیلی وقت ها خدا رو زیـر سـؤال می بـرد، خیلـی هـم دورو بـر خـدا نمی پلکیـد. می گفـت: 
- ادعـای قدیمی هاسـت. چـی می گفـت: افیـون توده هاسـت. حـالا تـو میگی طرف حسابش خدا شده!
- بهش نمازم خوندن دیگه؟ 
- غسـلش هـم دادنـد. بـه سـبک شـماها کفـن هـم کردنـد. آره راسـت می گی سـر قبر حلالیت طلبیدند، گفتند هر کس حقی داره ببخشـه تـا خـدا هـم اونو ببخشـه. همون جا براش روضه هـم خوندند. می دونی فرید خیلی وقت ها روضه رو هم مسخره می کرد.
دنیا مسـخره اسـت؟ آدم ها مسـخره اند؟ مدل زندگی ها مسـخره شده اسـت؟ خدایـا ایـن بسـاطی کـه پهـن کردی قـرار بود چـه اتفاقـی را رقم بزند که حالا به این قصه های پرغصه کشیده شده است؟ تو که کم آدم ها نگذاشـتی، هر چه خواسـتند و نخواسـته بودند مهیا کردی، راه و روش هم که ارائه کردی پس چه مرگمان شده است؟ چرا اول از هر چیز تو را از فکر و خیال و زندگیمان حذف می کنیم؟ 
- تو چی می گی جواد؟ چی فکر می کنی؟
- راسـت بگـم. مـن خـدا رو قبـول دارم. ادا درمـی آوردم می گفتـم: دنیـا تصادفـه. عقـل یـه بچـه هـم خـدا رو قبـول داره. امـا نمی خـوام زیـر بـار حرفـاش بـرم. فکـر می کنـم محـدودم میکنـه. می خـوام آزاد باشـم. راحت بچرخم.


نرجس شکوریان

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۰/۱۲
انتظار ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی