- حرفـاش قشنگه. امـا بالاخره نون و آسایش هم نباشه زندگی نمی چرخه!
متعجب نگاهم می کند. می گویم:
- اما شما می گی کم ارزشه! من این حرفا رو نمی فهمم.
بچه ها دورمان می نشـینند و حرفم را می شـنوند. مهم نیسـت که چه فکری می کنند. مصطفی هم می آید. کفشش را درمی آورد و می تکاند و می گوید: