آرمان ولایت

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

آرمان ولایت

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

آرمان ولایت

۲۰ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

حرف هایش را هم می فهمم، هم نمی فهمم. می گویم:

- می خوای بگی اونی پیروزه که بره سراغ دومی. 

سرش را کج می گیرد و از گوشه ی چشم نگاهم می کند و آرام انگار که دارد برای خودش حرف می زند می گوید:

- می خـوام بگـم کشـاورز بـه طمـع کاه کـه گندم نمی کاره! بـه امید گندم زراعت می کنه. ولی خب آخرش کنار گندم، کاه هم نصیبش می شـه. می خوام بگـم اونی از زندگی لذت می بره کـه تـوی دعوای بین خوشی فوری و لذت دایمی، بخواد دومی پیروز بشه. حداقل به خاطر اینکه زندگی خودش بهتر باشه بره سراغ دومی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۷ ، ۰۸:۱۳
انتظار ...

بچه ها میکروفون مصطفی را می کنند نشانه. می گویم:

- حرفـاش قشنگه. امـا بالاخره نون و آسایش هم نباشه زندگی نمی چرخه!

متعجب نگاهم می کند. می گویم: 

- اما شما می گی کم ارزشه! من این حرفا رو نمی فهمم.

بچه ها دورمان می نشـینند و حرفم را می شـنوند. مهم نیسـت که چه فکری می کنند. مصطفی هم می آید. کفشش را درمی آورد و می تکاند و می گوید: 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۷ ، ۰۸:۱۱
انتظار ...

نشـانه گیری ها انقـدر خـراب اسـت کـه بچه هـا زیرمیـزی بـه مصطفی می دهنـد و تـا مصطفـی می آیـد اعـلام موضـع کنـد سـنگ یکـی از بچه های گروه ما شیشـه را متلاشـی می کند و خورده هایش راهی دره می شود. کوه به لرزه می افتد زیر پای گروه افکاری که با تمام توان فرار می کنند به سمت بالا. هر چه سنگ دم دست داریم پرت می کنیم طرفشان تا از تیررس دور می شـوند. آنها که می روند دنیا هم به آرامش می رسـد. البته اگر مصطفی بگذارد. با میکروفون کذایی اش می آید مقابل آقای مهدوی که هنوز نگاهش رد بچه هاست و نفس نفس می زند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۷ ، ۰۸:۱۰
انتظار ...

مصطفی را که می بینم دلم می خواهد که نبینمش. دستش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و می گوید:

- بـه جـان خـودم سـه بـار تـا حـالا تا دم خونه شـون رفتـم، امـا نمی دونم چی بگم. آخه من و جواد با هم رابطه ای نداشتیم که حالا بخوام... 

صبر نمی کنم تا ادامه بدهد. آقای مدیر دارد صدایم میکند. می روم...

*****

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۷ ، ۰۸:۰۸
انتظار ...

- اگه خانمتون دورتون بزنه چه کار می کنید؟

یادمـه... خـوب هـم یادمـه. چنـان سـفیدی صورتـش پررنـگ شـد کـه اولش ترسـیدم. اما خودم انقدر خراب بودم که نفهمیدم چه غلطی کردم. می گویم:

- قیافه ت از این سؤال من خیلی دیدنی شده بود. انگار تو ذهن شما اصلا یـه همچیـن چیـزی وجـود نـداره. بهـم گفتی تـو ادبیات مـا، دور، باطلـه. اصلا ممکـن نیسـت... کاش ازم می پرسـیدی مگـه چنـد بـار دور خـوردم؟ اصـلا چـرا دور خـوردم؟ چه طـور زندگـی کـردم کـه به قول شما به دور باطل رسیدم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۷ ، ۰۸:۰۷
انتظار ...

سـرش داد زده ام. ایـن را وقتـی می فهمـم کـه بدنـم می لـرزد. صورتـش که سـرخ می شـود. چشـمانم را می بندم. سـکوتش که طولانی می شود چشـمان خسـته ام را بـاز می کنـم، سـرش را انداختـه پاییـن. همیشـه بعـد از گذشـتن، می فهمـم کـه چـه کـرده ام. گذشـتن زمانم. گذشـتن از مـکان. گذشـتن از فرصت هایـم. دیـر فهمـم اصلا... سـکوتش آزارم می دهد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۷ ، ۰۸:۰۶
انتظار ...

قبـل از اینکـه بخوابـم همـه بودند. حالا که بیدار شـده ام همه مرده اند انـگار. هیچ کـس خانـه نیسـت. پنجـره را بـاز می کنـم. هـوای گرفتـه ی ابری، خلقم را تنگ می کند، رویم را که برمی گردانم و پشت سرم اتاق تاریـک را می بینـم وحشـتم می گیـرد. فریـادم بـه هوا مـی رود. از تنهایی اتاقـم بـه پهنـای سـالن پنـاه مـی آورم. وسـایل جـا را تنـگ کرده انـد؛ خیلـی تنـگ. تـا بـه حـال این طـور از ایـن همـه مبـل و صندلـی و دکـور بدم نیامده بود. دسـت و پای روانم را سـفت می بندند. صدا می زنم، کسـی خانـه نیسـت. گلـدان را می کوبـم به دیـوار. صدای خردشـدنش آرامم نمی کند. این روزها بد اسـت یا من بد شـده ام. دنیا زشـت شـده اسـت یـا مـن زشـت می بینـم... حالـم گرفتـه اسـت و می خواهم سـر به بیابان بگذارم. کاش کره ی زمین دیگری پیدا می کردم. صدای زنگ خانـه بلنـد می شـود. نمی خواهـم هیچ کـس را ببینـم. دوبـاره، سـه باره زنـگ می زنـد. مجبـور می شـوم گوشـی را بـردارم، دو تـا فحـش بدهـم تا برود. کلید آیفون را می زنم صورتش را می بینم. دسـتی بـه موهایـش می کشـد و پشـت سـرش نگـه مـی دارد. گوشـی را برمی دارم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۷ ، ۰۸:۰۴
انتظار ...

دیـوار پشـت سـرم سـخت می شـود انـگار. عکس العمل ذرات اسـت. ذرات بی جـان و جانـدار می فهمنـد و انسـان مسـلط نمی فهمد. سـرم درد می گیرد. چشمانم را می بندم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۷ ، ۰۸:۰۳
انتظار ...

- یادته ؟ یه بار معلم نداشتیم تو اومدی سر کلاس مون. آره؟ یادته؟

یادم است... چقدر کلاس پر کشمکشی بود. 
- خب؟
- یکی از ما برای مسخره کردنت از مرگ و قبر پرسید. تو جواب دادی. 
- خب... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۷ ، ۰۸:۰۲
انتظار ...

با سـؤال جواد، از فضای درونم بیرون می آیم. سـؤالش برای خودم هم مبهم است. 

- جوابمـو نمـیدی؟ الآن اونجـا فریـد داره زندگـی می کنـه؟ خـوش و خرم؟ مثل همین جا؟
- یعنـی الآن فریـد اونجـا داره زندگـی می کنـه. امـا خـوش و خرمـش رو نمی دونم. بستگی داره. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۷ ، ۰۷:۵۹
انتظار ...