آرمان ولایت

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

آرمان ولایت

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

آرمان ولایت

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

#داستانی_تربیتی

#قسمت_چهاردهم


شب که می‌رویم بیرون، می دهم یکی‌دو تا از همین بچه‌های دور و برم هم گوش می‌دهند. قرار می‌شود سه‌تایی برویم تا می‌خورد بزنیمش. قلیون را می‌کشم طرف خودم تا دمی نفس بگیرم که آریا می‌گوید:

- بیـا... گفـت خودخواهـی. راسـت می گفـت دیگـه. همـه‌ش بـه نفـع خودت. جا می‌خورم، اما کم نمی‌آورم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۷ ، ۱۰:۳۷
انتظار ...

#داستانی_تربیتی

#قسمت_سیزدهم


بچـه شـده‌ام. دلـم می🌺‌خواهـد هشت‌سـاله باشـم نـه هجده‌سـاله. بچه هـا نقاشـی کـه می‌کشـند و وسـطش خـراب می‌شـود کل ورقـه را پـاره می‌کننـد. بـا حـرص مچالـه می‌کنند. پرتـش می‌کنند و تـازه دو تا فحش هم می‌دهند. الان اگر این حالم را می دید، حتما می‌گفت فکر می‌کنـی بـا کـی لـج کـرده‌ای؟ اگـر پاک‌کـن برمی‌داشـتی و آن قسـمت خراب را پا ک می‌کردی راحت بود یا... گفته بودم:

- نمی‌خوام قواعد بازی دنیا رو قبول کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۷ ، ۱۰:۳۶
انتظار ...

داستانی_تربیتی

#قسمت_دوازدهم


- این دیگه مال کیه؟

ریکوردر🌺 دست آرمین است. 

- بذار سر جاش، خراب میشه. 

هیکل چاق و قناصش را می‌چرخاند و به میز تکیه می‌دهد. پشت و رویش می‌کند. و با دکمه‌هایش ور می‌رود. 

- از کجا حالا؟

- بابا برای معاون بد‌قلق مدرسه است. باید پسش بدم. 

- نوحه برات فرستاده. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۷ ، ۱۰:۳۳
انتظار ...

#داستانی_تربیتی

#قسمت_یازدهم


مصطفـی را صـدا می‌زنـم. بچـه‌ی پایه‌ا‌یسـت. همـه‌ی هـوش و استعدادش یک طرف، زلزله بودنش یک طرف. زلزله اگر تکان‌هایش خوب باشد باید چه اسمی برایش گذاشت؟ می‌دانم که راضی کردن مصطفی کمی سخت است اما نشد ندارد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۷ ، ۰۹:۲۲
انتظار ...

#قسمت_دهم


روی میز خم می‌شود. 

- چون همین‌جوری با نقصش انقدر بشـر دوپای پررویی هسـتی که جـز خـدا همـه رو بنـده‌ای. شـیطون رو، خـودت رو، آدم‌هـا رو حاضـری بندگـی کنـی. این‌قـدر هـم رو دار؟ حـالا هم بـرو بگو همونا هم نقصت رو برطرف کنند.

تمام فکر و روانم درگیر این اسـت که جوابش را بدهم و تسـلیم نشـوم. درست و غلطش هم مهم نیست. چشم ریز می‌کنم و می‌گویم:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۷ ، ۰۹:۲۰
انتظار ...

داستانی تربیتی

قسمت نهم


- بفرما در خدمتیم که... 
- تو چرا اینقدر لجبازی؟
حاضـر نیسـت ندیـده بگیـرد. مـن هـم حاضـر نیسـتم تسـلیم شـوم.
میگویم:
- جان! معرفی خودم، خانوادم، محل سکونتم، تعداد همسر. از این سؤالا اولش می‌کنند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۷ ، ۰۹:۱۹
انتظار ...

داستانی تربیتی

قسمت هشتم


فردا به دفتر سرک می‌کشم، نیامده است. ظهر که سراغش را می‌گیرم؛ سرماخورده و افتاده است به جا. پس فردا می‌بینمش. صورتش سـرخ تب اسـت. پشـت میکروفون هم که حرف می‌زند صدای گرفته‌ای دارد. لباسـش را می‌دهم. لباسـم را شسته و اتو شده، بی‌حرف، تحویل می‌گیرم. پسفـردا حالـش بهتـر اسـت؛ اما سـرفه‌ی زیـاد باعث می‌شـود که فقط بچه ها را نگاه کند. تقریبا بی‌کلام شده است. وحید جانش می‌رود کنارش و چند ضربه‌ای به پشت کتفش می‌زند و حرفی که نمی‌شنوم. روزهـای بعـد هـم همینطـور. هسـت، امـا هسـت و نیسـت مـن برایش مهم نیست، بودن عین نبودن. دوباره اذیت می کنم. حرف نمی زند. داد معلم را هوا می برم، سکوت می کند. دور و برش می‌پلکم، نمی‌بیندم. آخر هفته‌ی بعد، توی دفتر تنها گیرش می‌آورم. نشسته پشت میزش و دارد با ورقه‌های دور و برش کشتی می‌گیرد. بدون اجازه‌اش می‌روم داخـل و در دفتـر را می‌بنـدم. سـرش را لحظـه‌ای بـالا مـی‌آورد و نـگاه سردی می‌کند و باز خم می‌شود روی ورقه‌ها. یـک دسـتم را لـب میـز و دسـت دیگـرم را روی ورقه‌هایـش می‌گـذارم. مکث می‌کند و عقب می‌کشد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۷ ، ۰۹:۱۷
انتظار ...

داستانی تربیتی

قسمت هفتم


همـان لحظـه کـه لبـاس خیـس را پوشـیدم لـرز کـردم، امـا دیگـر نمی‌توانسـتم بمانـم. جـواد برایـم موضـوع لاینحلـی نیسـت، امـا برایـم سـخت اسـت که نمی‌توانم آن‌طور که دوسـت دارند کمکشـان کنم. فضـای مدرسـه آن‌قـدر درس و فشـار اسـت کـه فقـط بایـد شـب و روز را بگذرانـی. کاش می‌توانسـتم یـک روش جدیـد بـرای ایـن همه جوان بـه کار ببـرم تـا این‌طـور هـدر نرونـد! آن از فشـار مدیر که چـرا این‌قدر به بچه‌هـا بهـا می‌دهـی پـررو می‌شـوند؛ ایـن از فشـار درسـی معلم‌هـا کـه انگار بچه‌ها در زندگی‌شان جز درس هیچ موضوع دیگری وجود ندارد ًو اصلا کسی که مهم نیست انسان است و روح و روان و افکارش. پدر و مادرها هم که تمام آرزویشان مدرک گرفتن دهان‌پرکن بچه‌هایشان است و دیگر هیچ. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۷ ، ۰۹:۱۶
انتظار ...

داستانی تربیتی

قسمت ششم

دست می‌برم سمت دستگیره‌ی در کلاس، اما برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. لحظه‌ی آخر می‌گوید:
- جواد، وایسا. 
می‌ایسـتم. دیگـر چـه می‌خواهـد؟ خـا ک بیـاورد و بریـزد رویـم تـا گل شود؟ 
- برگرد. بیا ببینم. 
برمی گردم سـمت دفتر. کنار در می‌ایسـتم و نگاهش می‌کنم. سـرم را بـالا گرفتـه‌ام تـا بتوانـم حـس مزخرف خرد شـدن را تحمل کنم. اشـاره می‌کند که بروم داخل. می‌روم و کنارش می‌ایسـتم و همچنان سـعی می‌کنم نگاهم را از چشمانش برندارم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۷ ، ۰۹:۱۵
انتظار ...

داستانی_تربیتی

#قسمت_پنجم


چشمان قهوه ایش را تنگ می کند و با تندی می گوید:

- جواد اگر حرف اضافه یا نامربوط بزنی هر‌چی دیدی از چشم خودت دیدی.

خشونت با جوان باعث جوب خوابی می شود. این را ذهنم می گوید، اما صدایم در نمی آید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۷ ، ۰۹:۱۲
انتظار ...