روزهای با تو بودن_ قسمت 46.
به گزارش جبهه اقدام ; #روزهای_با_تو_بودن #قسمت_چهل_و_ششم
سامیار آرام و زیر لب می گوید: "یه چیزی بگین آقا سید."
سیدحسین لبخند می زند: "چی بگم مثلا؟ در باره چی؟"
- این خراش های روی دست من ! نمی خواین دلیلشو بپرسین؟
سید حسین کارش را بلد است. سر تکان می دهد و با بی تفاوتی شانه بالا می اندازد: "مگه من فضولم که آمار دست مردم را بگیرم؟!"
- جدی میگم سید ! میخوام امروز حرفمو بزنم... جلوی شما، سید مصطفی، علی؛ نیما هم که می دونه قضیه رو...
سید حسین به چشمان سامیار نگاه نمی کند. انگار دوست ندارد همه چیز همینجا فاش شود. اما حالا که سامیار خودش راضی ست، با سکوتش اجازه می دهد سامیار هر چه می خواهد بگوید.
- تجربه دست انداختن و چت کردن و قرار گذاشتن با دخترا رو زیاد داشتم... ولی با هیچکدوم دوست نمی شدم. خوش بودم؛ دلم نمی خواست خوشیم رو با گرفتار یه دختر شدن تموم کنم! یه بار دختره اومده بود زار میزد، التماس می کرد با هم مچ بشیم. ولی به هیچکدوم محل نمی ذاشتم. نابود می شدنا ولی خوب! من دلم نمی خواست.
علی بنده خدا داره سرخ و سفید می شود و آرام آرام استغفار قورت می دهد و به روی خودش نمی آورد بیچاره! آخر بچه آنقدر خویشتن دار و مظلوم؟!
- شاخ اینستا بودما... با خیلی از دخترا همونجا آشنا می شدم. قرار می ذاشتیم... پارکی، شهر بازی جایی با هم می رفتیم و تمام! مثل دوستای خیلی معمولی! ولی تو یکی از همون قرارا یه دختره اومد...
حرفش را میخوره، شاید هم بغض اجازش نداد ادامه دهد.
نیما زیر لب می گوید: "مهناز!"
علی کوه و ابر و آسمان را نگاه می کند که حالش را نفهمیم! سید حسین جلوتر و تقریبا همپای سامیار میاد و من با کمی فاصله، همراه علی و نیما هم با فاصله ی کمی از هر دوی ما.
سید حسین هم نگاهش را از سامیار می دزدد.
- برام با همه فرق داشت، با خودم گفتم وضع مالیم که بد نیست، عین بچه آدم میرم خواستگاری و تمام! اما دختره بی شعور!!
دوباره ساکت می شود و از نیما کمک می خواهد. نیما هم کمک می دهد.
- مهناز ظاهرا خیلی عاشق سامیار بود و اظهار می کرد با هیچکس دیگه ای دوست نیست اما یه روز عکساش تو اینستا لو رفت. اووووف وحشتناک بود. سامیار هم که این عکس ها رو دید شوکه شد و رگش رو زد. سامیار میخواستش، ولی برای دختره، سامیار هم مثل بقیه پسرایی بود که چند روز باهاشون بود و بعد خلاص! دست هرچی داف بود رو از پشت بسته بود.
سامیار سعی دارد گریه نکند.
دلم آتش گرفته؛ نه به خاطر این تراژدی تلخ و عشق پاک و فنا شده سامیار؛ اصلا چرا باید جوان های ما به همین راحتی درگیر روابطی شوند که به اینجا برساندشان!!
سامیار گله مندانه و بغض آلود می غرد: "چیکار کنم سید به کی بگم دردمو؟ کی رو دارم الان؟ خدا کجاست که به دادم برسه؟ اینهمه هیئت رفتی و بچه مسجدی هستی حالیته این چیزا، ما بد، تو خوب! تو بگو وقتی داشتم زار و ضجه می زدم، کجا بود خدا و قرآن و پیامبر که بدادم برسن؟ دعای مادرم کجا بود؟ نکنه دروغه اینا؟ چرا امام حسینت برام یه کاری نمی کنه که حالم خوب شه؟؟
ادامه دارد...