خانه تکانی فیسبوک آغاز شد / حذف بیش از ۸۰۰ صفحه و حساب کاربری ناقض قوانین
فیسبوک بیش از ۸۰۰ صفحه و حساب کاربری را که مفاهیم سیاسی دارند و احتمالا روی انتخابات میان دوره ای ایالات متحده تاثیر گذار خواهند بود از پلتفرم خود حذف می کند.
آرام از پشت سر میگویم: "ببخشید آقا... منزل رفیعی میشناسید؟"
بعید است با این تله گیر بیفتد. دل میزنم به دریا و وقتی ناگهان برمیگردد، قبل از هر اقدامی با زانو می کوبم به شکمش. خم میشود اما حرفه ای تر از آن است که بنشیند و ناله سردهد. پیداست که انتظار چنین اتفاقی را داشته. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ کاش درس و کنکور و دانشگاه را بهانه نمیکردم و با سیدحسین و بقیه بچه ها، میرفتم کلاس رزمی. الان که یک گوریل آموزش دیده مقابلم ایستاده، رتبه سه رقمی و درسهایی که خوانده ام به چه دردم میخورد؟
درست مثل پلنگی که در کمین طعمه تعقیبش میکند، از کنار پیاده رو دختر را می پاید و دنبالش میرود و ما هم دنبالش. سرش را کمی برمیگرداند و بی آنکه چشم از دختر بردارد به سیدحسین میگوید: "این حالاحالاها میخواد بره جلو!"
علی خیز گرفته. میخواهد با نگاهش به من بفهماند خودش از پس مرد سیاهپوش برمی آید. تا کانکس نیروی انتظامی نمی فهمم چطور می دوم.
شیشه های ایستگاه اتوبوس یکی پس از دیگری می ریزند؛ اما صدای شکستنشان بین صدای کف و سوت گم شده است. تردد برای ماشین های سواری غیرممکن و برای موتور سیکلت ها دشوار شده. یکی دوتا درخت آن طرف تر می سوزند. یکی دونفر هم مشغول ریختن نفت روی یک سطل زباله اند و بقیه دورش هورا میکشند. ناگهان ضربه سنگینی به سرم، تعادلم را برهم میزند. چشمانم سیاهی میروند. علی می دود طرفم: "سید! چی شد؟ فکر کنم سرت شکسته!"
سیدحسین و احمد میرسند. پشت چنددرخت در جدول خیابان پنهان میشویم. عباس میگوید صورتهایمان را بپوشانیم. صدای دزدگیر و بوق ماشین ها و شکسته شدن شیشه ها و شعار و سوت و کف، گوشمان را پر کرده. عباس خیابان را می پاید. سیدحسین درحالی که چشمش به مردم است میگوید: "فقط خدا کنه کار به گادری ها نکشه... وگرنه..."
مرگ بر ........./ مرگ بر .........
- سبز و بنفش بهانه ست/ اصل نظام نشانه ست...
- نترسید نترسید/ ما همه باهم هستیم...
- مرگ بر دیکتاتور...
ماشین میلیمتری جلو میرود. عباس هم که تا الان آرام بود، کمی نگران است. با همان نگاه نافذش بین جمعیت می کاود؛ انگار دنبال کسی میگردد. اوباش را می بینم که در خیابان پراکنده شده اند. می گویم: "با این ریش و پشممون میریزن سرمونا..."
وقتی خبر اعتراض دانشجویان را جلوی دانشگاه شنیدیم، چندان جدی نگرفتیم. با خودم گفتم مثل همیشه است که می آیند دوتا شعار میدهند و میروند و تمام میشود؛ اما وقتی به حوزه احضارمان کردند و گفتند باید حواسمان به خیابان انقلاب باشد، فهمیدم خبرهایی هست فراتر از یک اعتراض دانشجویی به وضعیت اقتصادی.