میخواهم برایت بنویسم
اما نمی توانم هی کلمات را بالا و پایین میکنم
خیره شده ام به نوشته هابه دلم نمی نشیند
گاهی زمین و زمان در تکا پو می شوند تا تورا به زمان و مکانی بخوانند که فرسنگ ها از باورت دورترند و به دلت نزدیک. اما باور کن صدایی که تورا از میان این همه هیاهوی پنجره ها و خیابان ها و آهن ها و رنگ ها فرا می خواند سخت به گوش می رسد ولی تنها به تو می رسد، تنها به تو…
ای شهید! برای تو می نویسم ...
وقتی کنار مزارت می ایستم، تمام وجودم سرشار می شود از آرامش ...
گاهی این قدر درگیر زندگی می شویم که معنای آرامش را گم می کنیم.
دنیا با تمام رنگ هایش جایی برای زندگی نیست، زندگی آن جایی است که تو هستی، زندگی از آن توست...
مرا در این هیاهو تنها نگذار، بگذار پیدایت کنم...
جاده تاریک است و راه طولانی، چراغی بده تا راهم را گم نکنم...
از تنهایی می ترسم، تنهایم نگذار ... می خواهم صدایت کنم...
جوابم را بده ... !
دنیا پر از سکوت است، تو دیگر سکوت نکن...
جوابم بده...
گوشه ی دلت که گیر کند به سیم خاردارهای این دنیا...
یا زخمی می شوی...
یا می سوزی و آتش می گیری...
سخت است زندگی با جگرپاره شده...
سختِ سختِ سخت است...
اما چاره چیست؟
التیام از کجاست؟