آرمان ولایت

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

آرمان ولایت

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

آرمان ولایت

بهشت جهنمی قسمت نوزدهم

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۵۷ ق.ظ

ضربه آرامی به در میخورد و مریم می آید داخل. همراه جواب سلامش آهی از ته دل میکشم. چقدر زحمت کشید سر آماده کردن بسته های فرهنگی. قبل از توضیح من، خودش تکه های کاغذپاره را می بیند روی میز. چند قدم به سمت میز برمیدارد و کتاب پاره شده سایه شوم را در دست میگیرد و نشانم میدهد: "چی شده؟ چرا اینا پاره ست؟"


تکیه میدهم به لبه میز: "امروز اینا رو انداخته بودن دم در مسجد. نمیدونم چرا تا ما یه حرکت میزنیم سریع جواب میدن... نمیدونم چیو میخوان به رخمون بکشن؟ اینکه انقدر جسورن و پشتشون گرمه؟ یا چی...؟"
مریم کتاب را -که از وسط دو نیم شده- روی میز می گذارد و بروشورهای پاره شده را برمیدارد. وقتی عکس پاره شده آقا را می بیند، اندوه نگاهش چند برابر میشود. حق هم دارد. من هم وقتی دیدم عکس آقا پاره شده، حس کردم قلبم را زخم زده اند...
سرش را بالا میاورد و نگاهم میکند: "میخوان ما دست برداریم مصطفی!"
با اینکه دلم مثل سیر و سرکه می جوشد، با لحنی دلگرم کننده میگویم: "ولی ما دست برنمیداریم، درسته؟"
هنوز تایید نکرده که الهام می آید داخل. سلام کرده و نکرده می پرسد: "راسته که یکی از بسته ها رو پاره پوره کردن انداختن در مسجد؟"
با دست به کاغذهای پاره اشاره میکنم. الهام برعکس مریم، نمیرود که نگاهشان کند. بهتر... عکس پاره شده آقا را اگر ببیند، اوهم قلبش زخم میشود...
- مصطفی اینا چرا اینجوری میکنن...؟
دستی به صورتم میکشم: "لابد میخوان شاخ و شونه بکشن که مثلا سرمون به کارمون باشه!"
سکوت چند دقیقه ای، باعث میشود صدای تمرین گروه سرود را بشنویم: "ما در غلاف صبر/ پنهان چو آتشیم/ لب تر کند ولی/ شمشیر می کشیم..."
مریم سکوت بینمان را می شکند: "مصطفی صفر تموم شده ها! مامان اینا میخوان تدارک ببینن..."

تازه یادم می افتد باید بساط عروسی را هم وسط این همه کار راه بیندازیم. آوار میشوم روی دیوار: "وای کلا یادم رفته بود..."
الهام نگاهی به من میکند و نگاهی به عکس آقا که پاره شده: "آخه الان... الان باید همه انرژیمونو بذاریم اینجا... اگه درگیر کارای عروسی بشیم..."
مریم روی صندلی می نشیند: "من با حسن حرف زدم... اونم همینو میگه... عروسی دیر نمیشه اما اگه الان جلوی اینا واینسیم ممکنه خیلی دیر بشه ها!"
الهام همانطور که با چسب نواری عکس آقا را می چسباند میگوید: "اگه موافق باشی و موافق باشن، عروسیو بندازیم عقب..."
لبخند میزنم؛ حرفم را الهام زد. طعم انبه میرود زیر زبانم!
صدای تمرین گروه سرود می آید: "مدافعان حق در این/نبرد تا برابریم/دلاوریم دلاوریم..."
ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۲۷
انتظار ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی