آرمان ولایت

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

آرمان ولایت

جبهه وبلاگ نویسان مطالبه گر انقلاب اسلامی

آرمان ولایت

روزهای_با_تو_بودن61

دوشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۵۰ ق.ظ

#جبهه_اقدام

 #روزهای_با_تو_بودن

 #قسمت_شصت_و_یکم

با مرتضی ولو می شویم روی مبل. مادر سراسیمه می رسد و می گوید: "پاشید ببینم! با این لباسا نشینید اینجا! یه راست برید تو حموم!"

حق هم دارد. لباس هامان شده مثل لباس بچه هایی که در تبلیغ مواد شوینده، در گِل خوابیده اند! به زور خودمان را بلند می کنیم و می کشیم تا حمام. 

من فعلا فقط لباسم را عوض می کنم تا مرتضی دوش بگیرد.

روی تخت شیرجه می روم. عاشق این حرکتم. ساعدم را می گذارم روی پیشانی ام.

 فکر سیدحسین نمی گذارد چشمانم روی هم برود. «عه عه عه! به همین راحتی رفتنی شد! خاااک تو سرت مصطفی! اون میره و تو باید بمونی سماق بمکی!»

این را مصطفای بدِ درونم می گوید! همان که دوتا شاخ و یک دم دارد و صورتش قرمز است! مصطفای خوب هم – که لباس سفید پوشیده!!! – جواب می دهد: «حواست باشه ها آقامصطفی! اولا حسودی خیلی کار زشتیه، دوما وظیفه تو بشناس! سیدحسین چی گفت؟ الان باید وایسی تو میدون جنگ نرم دفاع کنی!»

همان موقع صدای وجدانم بلند می شود: «ولش کنید اینو من می دونم چِشه! این عاشق شده خودش نمیدونه! شما که نبودید اون شب تو جشن مسجدشون! عاقا از اون شب تاحالا مزه انبه زیر زبونشه...»

این وجدان قسم خورده روی اعصاب من پیاده روی کند! مصطفای خوب و بد هم ذوق زده شروع می کنند: بادا بادا مبارک باداااا...

دیوانه اند اینها به خدا! ورود مادر به اتاق، مرا هم از دستشان راحت می کند.

 مادر با یک لیوان شیرعسل گرم، این پیام را می رساند که کار مهمی دارد. روی تخت می نشینم: "عه مامان چرا زحمت کشیدین؟ دستتون درد نکنه!"

شیرعسل را می گیرم و مثل نخورده ها سر می کشم؛ اما وقتی نگاه بیش از حد مهربان مادر را می بینم که روی صندلی نشسته، لیوان را پایین می آورم: "چیزی شده مامان؟"

- نه قربونت بشم! بخور مامان... لاغر شدی چقدر!

مادر است دیگر! در هرصورت معتقد است بچه اش لاغر شده! حتی اگر امروز دوتا سیخ جوجه کباب و یک عالم خوراکی خورده باشد. این بار با طمأنینه بیشتر می نوشم و هربار زیر چشمی مادر را نگاه می کنم.

لیوان را که روی میز می گذارم، می پرسد: "مصطفی جان! تو قدت چقدر بود؟"

با دستمال روی میز، دور لب هایم را پاک می کنم: "یک و هشتاد و شیش، چطور مگه؟"

مادر انگار که با خودش حرف بزند می گوید: "خب پس درست گفتم."

ادامه دارد...

❇❇❇❇❇

 جبهه اقدام انقلاب اسلامی

sapp.ir/jebheeqdam

  ذکر منبع الزامی است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۲/۳۱
انتظار ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی