روزهای_با_تو_بودن58
#جبهه_اقدام
#روزهای_با_تو_بودن
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
زیاد شنیده بودم عشق مقدس است و از این حرف ها؛ ولی شاید اولین بار باشد که آنقدر بهش دقت کرده باشم. قبلتر هم مریم و حسن را مسخره می کردم...
سامیار خنده ام را می بیند و خودش را جمع می کند: "ای وای استغفرلله ببخشید برادر اخوی آقا سیدمصطفی حواسم نبود شما اینجایید."
و دم می گیرد و سینه میزند: "خلبانان... ملوانان..."
خنده ام بیشتر می شود. خوب است که خوشحال است. پیداست شادی اش تصنعی نیست. می گویم: "راحت باش برادر اخوی! گونی همراهم نیست که ببرمت!"
می خندیم؛ باهم، نه به هم!!!
می پرسد: "اون اول به چی خندیدی؟"
فکرم را درباره پایانه بین شهری و اینها می گویم. خنده اش کمی تلخ می شود. برای عوض کردن فضا می پرسم: "میگم سامیار... عشق حالا جدی جدی آنقدر خوبه؟"
- وا! ما که عشق رو نمی دونیم چیه؟ ما عچق رو خوب می فهمیم: علاقه چندم قلبی!
سید حسین تنه اش را کامل به سمتم می چرخاند و با شیطنت لبخند میزند: "چی شده برادر اخوی آقا سیدمصطفی حرف از عشق میزنن؟"
ادامه داستان در لینک زیر..
http://jebheeqdam.ir/node/173
❇❇❇❇❇
جبهه اقدام انقلاب اسلامی
sapp.ir/jebheeqdam
ذکر منبع الزامی است.