روزهای_با_تو_بودن57
#جبهه_اقدام
#روزهای_با_تو_بودن
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
ساعت ۷ صبح سفارشات سید را خریدیم، بسته بندی کردیم و با مرتضی راه افتادیم. خودم هم برای بچه ها کتاب خریده بودم به عنوان هدیه. به مناسبت عید غدیر.
مرتضی اما اصرار کرد برای سیدحسین یک مجموعه از کتاب های آیت الله بهجت را بخرد.
ساعت ۷/۵ رسیدیم مسجد.
جمعیت حدود بیست، سی نفر بود؛ به اندازه یک اتوبوس.
سیدحسین با سامیار صحبت می کرد، خواستم بروم طرفشان که سیدحسین با دست علامت ایست داد. خیلی جدی صحبت می کرد؛ گاهی تند و گاهی آرام. صحبت هاشان تا حدود ۸ و ربع طول کشید. در آخر هم دست انداخت گردن سامیار و در آغوشش گرفت و بعد هم انگار نه انگار، برگشتند سمت جمع.
تا ۸/۵ منتظر ماندیم تا بچه ها سوار شدند و با سلام و صلوات راه افتادیم.
سیدحسین و مرتضی پشت راننده نشسته بودند، من و سامیار هم پشت سر سید بودیم. حسن و کامران هم در وسط اتوبوس بودند.
سیدحسین در راه با مرتضی صحبت می کند؛ از مدافعین حرم، تیپ فاطمیون و فداکاری اخلاص و مظلومیتشان می گوید. از اینکه اگر مدافعین حرم نبودند ما الان بجای رفتن به پیکنیک، درحال خواندن اشهد زیر دست و خنجر دوستان داعشی بودیم!
مرتضی همان جا، هدیه اش را به سیدحسین می دهد. سیدحسین به قدری خوشحال می شود و تشکر می کند که انگار این اولین هدیه زندگی اش بوده!
اما من، نمی دانم چرا دلم شور می زند و حوصله حرف زدن ندارم. دلم می خواهد فقط سیدحسین صحبت کند و من گوش بدهم.
اما متوجه می شوم سید حسین از آیینه راننده نگاهم می کند. چون نمی خواهم چیزی بفهمد سر صحبت را با سامیار باز می کنم.
سامیار روی دسته صندلی می کوبد و آرام آهنگی را زمزمه می کند: دل من، سر به راه نمیشه/ عاشقه همیشه/ میگم آخه بسه/ میگه آخریشه...
خنده ام می گیرد! عجب دلی! دل نیست که! هزار ماشالله پایانه بین شهری ست! می روند، می آیند...
اصلا مگر عشق آنقدر دم دستی ست که مثل کامیون و اتوبوس بیاید و برود؟
ادامه دارد...
❇❇❇❇❇
جبهه اقدام انقلاب اسلامی
sapp.ir/jebheeqdam
ذکر منبع الزامی است.