روزهای_با_تو_بودن 54
#_جبهه_اقدام
#روزهای_با_تو_بودن
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
سینی بزرگ شربت را می گیرم، می گوید: "یا بده به مریم خانم یا مادرم را صدا کن خانم صبوری، مسئول قسمت خواهرانن؛ خودشون تعارف میکنن."
شربت هلوست به گمانم، یا انبه. قسمت ورودی خواهران می ایستم و به لیوان های شربت خیره می شوم. باز هم دستی دخترانه چادرش را جمع می کند و سینی شربت را می گیرد. با اینکه در موضع انفعال قرار گرفته ام، بدم نمی آید تعارفی بپرانم: "سنگینه میخواید من ببـ...."
باز هم اجازه نمی دهد حرفم تمام شود: "ممنون!"
وقتی می خواهد برود، پلک هایم بی اختیار کمی بالا می رود و نگاهم می رود سمت صورتش؛ اما قبل از اینکه عصب های بینایی پیامی به مغزم برسانند، برمی گردد و با سینی شربت می رود.
نمی دانم چقدر می گذرد و همانجا ایستاده ام و به تعارف کردن مهربانه ی او به خانم ها نگاه می کنم.
شاید آنقدر که «خانم صبوری» سینی خالی شربت را به طرفم بگیرد و بگوید: آقا سید، کیک ندادید هنوز این طرف! شربت هم به همه نرسید!
و من چشمی بگویم و سینی شربت خالی را با پر عوض کنم و بدهم دستش؛ بعد هم به حسن یادآوری کنم که به قسمت خواهران کیک نرسیده و یک سینی شربت هم ببرم برایش.
کیک ها را که می دهم، بازهم تعارفم گل می کند: چیزی کم و کسر نیسـ....
و باز هم تند و جدی جواب می گیرم: نه! "ممنون."
اینبار هم نگاهم کمی بالا می رود تا صورتش؛ صورتی جدی و خشک و قاب گرفته در روسری و چادر، اما مهربان و محجوب.
برنامه جشن با برنامه ریزی بسیار دقیق و منظم سیدحسین، به خوبی پیش می رود.
گروه های سرود، دکلمه، مسابقه ای که گرداننده آن خود سید حسین است و در آخر سخنرانی کوتاه حاج آقا و پخش جوائز بین بچه ها.
برای رفع خستگی یک لیوان شربت انبه برمی دارم با کیک یزدی و به دیوار تکیه می زنم. لیوان را به لب هایم نزدیک می کنم. طعم انبه می رود زیر زبانم؛ همیشه آب انبه را دوست داشته ام. آن صورت جدی و مهربان دوباره می آید جلوی چشمم. جرعه ای دیگر می نوشم. اصلا امشب، طعم انبه می دهد!
ادامه دارد...
❇❇❇❇❇
جبهه اقدام انقلاب اسلامی
sapp.ir/jebheeqdam
ذکر منبع الزامی است.